|
وقتی بهاش فکر میکردم دلم آشوب میشد. این خاصیت عشق است. آدم وقتی به طرف فکر میکند، اشتهایش کور میشود. این را اولین بار وقتی فهمیدم که دو نفری رفته بودیم ساندویچ بخوریم. در واقع سه نفری رفته بودیم. توی یک ساندویچی با میزهای شیشهای و صندلیهای فلزی نشسته بودیم. حالم از این میز و صندلیها بههم میخورد. اگر به میزش تکیه بدهی، چپ میشود و ساندویچها و نوشابهها و سسها را رویت بالا میآورد. صندلیها هم هیچ راحت نیستند. انگار دنبال فرصت میگردند که زخمیات کنند. اصلا روی هم رفته ترکیب نافرمی دارند: سطح شیشهای میز روی فلزی که مثل دل و روده پیچ خورده است. یک چیزی این وسط آسیب میبیند. نمیدانم چی؟ ما روبهروی هم نشستیم و سومی که نگاه جفتمان بهش بود، نشسته بود بینمان. داشتم میمُردم از گرسنگی و فکر میکردم صورتم شبیه اسکلت شده. از حرفهایی که میزدیم هیچچی نمیفهمیدم. بیشتر به این فکر میکردم که کی ساندویچ را میآورند و آیا دختره دارد به من فکر میکند یا اصلا و ابدا برایش اهمیتی ندارم. هیچ نگاهش نمیکردم. این هم از خاصیتهای عشق است: آدم به طرف نگاه نمیکند. ساندویچها را آوردند و بوی همبرگر اشکم را درآورد. سس ریختم روی همبرگر و گوجه و خیارشور و ساندویچ را به دهان بردم که اولین گاز را بزنم که چشمم افتاد به او. معدهام مثل سربازان روسی که جلوی ارتش هیتلر مقاومت میکردند، جلوی هجوم ساندویچ ایستاد. اشتهام بهکل کور شد. او داشت ساندویچش را گاز میزد. توی همان یک لحظه که دیدمش، فکر کردم: « این کسیه که من دوست دارم.» و این فکر اشتهایم را کور کرد. از آن به بعد، هر وقت سر غذا بودم و یادش میافتادم، اشتهایم کور میشد. خیلی عذابآور بود چون من همهاش به یادش بودم و اینجوری ممکن بود از گرسنگی بمیرم. این موضوع ادامه داشت تا یک روز که بعد از چهار ساعت وراجی پشت تلفن گفت:« دوستت دارم.» از آن روز به بعد دیگر اشتهایم کور نشد. انگار توی جنگ پیروز شده بودم یا گواهینامهی رانندگی گرفته بودم. حالا میتوانستم گواهینامه را بگذارم توی جیبم و پشت رُل هر ماشینی که دلم خواست بنشینم. از آن روز به بعد، عشق به نظرم شبیه همان میزهای شیشهای و صندلیهای فلزی میآید. |
|